زبانحال حضرت زینب سلاماللهعلیها با سر مطهر برادر
در برت تقدیم جان میخواستم اما نشد چون کبـوتر آشیان میخواستم اما نشد تا کنم گریه به یک زخم از هزاران زخم تو روضهای فوق زمان میخواستم اما نشد زخم و خاک و آفتاب و خیمۀ غارت شده من بـرایت سایـبان میخـواستم اما نشد تا به جای تو لگد کوب سواران میشدم من هزاران جان ز حق میخواستم اما نشد دور تا از محـمل زینب کند نامحرمان غرش یک پهلـوان میخواستم اما نشد تا که شاید لحـظۀ آخر به پایت دق کنم مهلـتی از سـاربان میخـواستم اما نشد غسل و کفن و دفن و تشیع ات بماند آه من بر سرت سنگ نشان میخواستم اما نشد نه عمامه نه عبا خاتم نه در وقت سفر از لبِ لعـلت اذان میخـواسـتم اما نشد |